روانی منp33
تهیونگ:خب راستش..
ویو هانا
زنگ تفریح خورد لانیا بدو بدو اومد سمتم
یونگی هنوز کنارم نشسته بود و داشت نگاهم میکرد
لانیا جلوم وایساد نگاهم کرد..یه نگاه ریزی به یونگی کرد که بره اونور
یونگی هم سرشو انداخت پایین و از کلاس رفت بیرون
لانیا:هانا(کمی بلند)داری چیکار میکنی هان؟متوجه ای اصلا توی چه موقعیتی هستی؟(عصبی)
هانا:اره متوجه ام(ریلکس)
لانیا:پس تهیونگ چی؟؟(عصبی)
هانا:اون..خب دیگه توی زندگی من جایی نداره(ریلکس)
لانیا:هانااا(کلافه)مگه چیکارت کرده؟؟(عصبی)
هانا:واااا اصلا عاشق یونگی شدم عههه بتوچههه
لانیا:(سکوت)هاععععع؟؟؟(عصبی)هانا میکشمتتتت(عصبی)
هانا:نه نه چیز اشتباه شد(نگران)بابا گوش بده عههه(نگران)
لانیا:اون دوست داره!!تهیونگ عاشقته ولی یونگی؟بنظر خودت دوست داره؟اصلا اینجا هیچی یونگی یه بچه مدرسه ای عادیه درصورتی که تهیونگ پولدار و معروفه و مافیاعه(کلمه ی مافیا رو آروم گفت)پس چرا؟؟
هانا:لانی بس کن!خودم میدونم دارم چیکار میکنم(جدی)
لانیا:ببینیم(جدی)
بعد این حرفش لانیا از کلاس رفت بیرون و یونگی وارد شد
نشست و یکم بهم نگاه کرد
یونگی:چی بهت گفت که عصبی شدی؟
هانا:هیچی(جدی)
یونگی:زنگ بعد آزاده اگه میخوای بریم بیرون از مدرسه
هانا:الان؟بهمون گیر میدن!
یونگی:(پوزخند)بریم
از جامون بلند شدیم و از کلاس زدیم بیرون
داشتیم از پله ها پایین میومدیم و من سرم رو بالا گرفته بودم..یهو پام به اون یکی پام گیر کرد
چشمام رو بستم و جیغ کشیدم..حس میکنم رو هوام
چشمام رو باز کردم و دیدم یونگی منو گرفته
با یه نگاه جذاببببب بهم داشت نگاه میکرد و منم داشتم با تعجب نگاهش میکردم
یونگی:تا من کنارتم نباید بترسی کوچولو(نیشخند)
سریع صاف شدم و از پله ها رفتیم پایین..تا رسیدیم پایین لانیا دیدم
فکر کنم از اولش داشته مارو دید میزده..بیخیالش شدم و سریع از مدرسه خارج شدم
یونگی:چرا رفیقت داشت اینجوری نگاهت میکرد؟(کنجکاو)
هانا:آم..نمیدونم
یونگی:دوست ندارم پارتنر ایندم دروغگو باشه!(جدی)
هانا:مگه من پارتنر ایندتم؟(خنده)
یونگی:شاید!(نیشخند)
هانا:کوفت(زیرلب)
یونگی:چی گفتی کوچولو؟
هانا:هیچی هیچی(نگران)
همینطور داشتیم راه میرفتیم که یهو کنار یه ماشین ایستادیم
یونگی یه سوئیچ دراورد و قفل ماشین رو باز کرد و سمت در رفت و برام بازش کرد
یونگی:بفرمایید(نیشخند)
یه خنده ی ریز کردم و سوار شدم
{دختریکهههههه ی بی حیاااااااااااااااا جیندااااااااااا}
ویو تهیونگ
کوک:واقعا؟مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟
تهیونگ:البته!نمیزارم که دل پرنسسم رو بدزده
کوک:خوبه!نقشه ی خوبیه..دردسر درست نشه حالا
تهیونگ:نترس!
داشتم به بیرون نگاه میکردم که یهو گوشی کوک زنگ خورد…
ویو هانا
یونگی داشت رانندگی میکرد…رگ دستاششش>>>>
داشتم سعی میکردم لبخندم رو پنهان کنم که گفت
یونگی:بخند کوچولو از چی میترسی؟(نیشخند)
هانا:آهم اهم بتوچه عهههه
بهش نگاه کردم دیدم یه ابروشو داد بالا و چشماشو خمار کرد..یه نیشخند زد
گفت:دوست داری بدونی بیبی من بودن چه شرایطی داره؟(نیشخند)
اسم بیبی من رو آورد با تعجب نگاهش کردم
د اخهععععععع
هانا:اهم من نیاز نیست بدونم
یونگی:چرا؟(بم)
هانا:خب مگه من قراره بیبیت بشم؟
یونگی:همچین دختر زیبایی یه مرد مثل منو کم داره..دلیل قانع کننده ای بود؟
ویو هانا
زنگ تفریح خورد لانیا بدو بدو اومد سمتم
یونگی هنوز کنارم نشسته بود و داشت نگاهم میکرد
لانیا جلوم وایساد نگاهم کرد..یه نگاه ریزی به یونگی کرد که بره اونور
یونگی هم سرشو انداخت پایین و از کلاس رفت بیرون
لانیا:هانا(کمی بلند)داری چیکار میکنی هان؟متوجه ای اصلا توی چه موقعیتی هستی؟(عصبی)
هانا:اره متوجه ام(ریلکس)
لانیا:پس تهیونگ چی؟؟(عصبی)
هانا:اون..خب دیگه توی زندگی من جایی نداره(ریلکس)
لانیا:هانااا(کلافه)مگه چیکارت کرده؟؟(عصبی)
هانا:واااا اصلا عاشق یونگی شدم عههه بتوچههه
لانیا:(سکوت)هاععععع؟؟؟(عصبی)هانا میکشمتتتت(عصبی)
هانا:نه نه چیز اشتباه شد(نگران)بابا گوش بده عههه(نگران)
لانیا:اون دوست داره!!تهیونگ عاشقته ولی یونگی؟بنظر خودت دوست داره؟اصلا اینجا هیچی یونگی یه بچه مدرسه ای عادیه درصورتی که تهیونگ پولدار و معروفه و مافیاعه(کلمه ی مافیا رو آروم گفت)پس چرا؟؟
هانا:لانی بس کن!خودم میدونم دارم چیکار میکنم(جدی)
لانیا:ببینیم(جدی)
بعد این حرفش لانیا از کلاس رفت بیرون و یونگی وارد شد
نشست و یکم بهم نگاه کرد
یونگی:چی بهت گفت که عصبی شدی؟
هانا:هیچی(جدی)
یونگی:زنگ بعد آزاده اگه میخوای بریم بیرون از مدرسه
هانا:الان؟بهمون گیر میدن!
یونگی:(پوزخند)بریم
از جامون بلند شدیم و از کلاس زدیم بیرون
داشتیم از پله ها پایین میومدیم و من سرم رو بالا گرفته بودم..یهو پام به اون یکی پام گیر کرد
چشمام رو بستم و جیغ کشیدم..حس میکنم رو هوام
چشمام رو باز کردم و دیدم یونگی منو گرفته
با یه نگاه جذاببببب بهم داشت نگاه میکرد و منم داشتم با تعجب نگاهش میکردم
یونگی:تا من کنارتم نباید بترسی کوچولو(نیشخند)
سریع صاف شدم و از پله ها رفتیم پایین..تا رسیدیم پایین لانیا دیدم
فکر کنم از اولش داشته مارو دید میزده..بیخیالش شدم و سریع از مدرسه خارج شدم
یونگی:چرا رفیقت داشت اینجوری نگاهت میکرد؟(کنجکاو)
هانا:آم..نمیدونم
یونگی:دوست ندارم پارتنر ایندم دروغگو باشه!(جدی)
هانا:مگه من پارتنر ایندتم؟(خنده)
یونگی:شاید!(نیشخند)
هانا:کوفت(زیرلب)
یونگی:چی گفتی کوچولو؟
هانا:هیچی هیچی(نگران)
همینطور داشتیم راه میرفتیم که یهو کنار یه ماشین ایستادیم
یونگی یه سوئیچ دراورد و قفل ماشین رو باز کرد و سمت در رفت و برام بازش کرد
یونگی:بفرمایید(نیشخند)
یه خنده ی ریز کردم و سوار شدم
{دختریکهههههه ی بی حیاااااااااااااااا جیندااااااااااا}
ویو تهیونگ
کوک:واقعا؟مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟
تهیونگ:البته!نمیزارم که دل پرنسسم رو بدزده
کوک:خوبه!نقشه ی خوبیه..دردسر درست نشه حالا
تهیونگ:نترس!
داشتم به بیرون نگاه میکردم که یهو گوشی کوک زنگ خورد…
ویو هانا
یونگی داشت رانندگی میکرد…رگ دستاششش>>>>
داشتم سعی میکردم لبخندم رو پنهان کنم که گفت
یونگی:بخند کوچولو از چی میترسی؟(نیشخند)
هانا:آهم اهم بتوچه عهههه
بهش نگاه کردم دیدم یه ابروشو داد بالا و چشماشو خمار کرد..یه نیشخند زد
گفت:دوست داری بدونی بیبی من بودن چه شرایطی داره؟(نیشخند)
اسم بیبی من رو آورد با تعجب نگاهش کردم
د اخهععععععع
هانا:اهم من نیاز نیست بدونم
یونگی:چرا؟(بم)
هانا:خب مگه من قراره بیبیت بشم؟
یونگی:همچین دختر زیبایی یه مرد مثل منو کم داره..دلیل قانع کننده ای بود؟
- ۹.۱k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط